به قدری این حادثه زنده است که از میان تاریکی های حافظه ام روشن و پرفروغ مثل روز می درخشد. گویی دو ساعت پیش اتفّاق افتاده، هنوز در خانۀ اوّل حافظه ام باقی است.
تا آن روزها که کلاس هشتم بودم، خیال می کردم عینک، مثل تعلیمی و کراوات یک چیز فرنگی مآبی است که مردان متمدّن برای قشنگی به چشم می گذارند. دایی جان میرزا غلامرضا که در تجدّد افراط داشت، اوّلین مرد عینکی بود که دیده بودم. علاقۀ دایی جان در واکس کفش و کارد و چنگال و کارهای دیگر فرنگی مآبان مرا در فکرم تقویت کرد. گفتم هست و نیست، عینک یک چیز متجدّدانه است که برای قشنگی به چشم می گذارند.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
به قدری |
به اندازه ای |
حادثه |
رویداد |
فروغ |
پرتو، تابش، نور |
می درخشد |
پرتو می افکند |
گویی |
مثل اینکه |
کراوات |
گردن آویز |
متمدّن |
شهری |
تجدّد |
نوگرایی |
افراط |
تندروی |
متجدّدانه |
نوگرایانه، روشنفکرانه |
هست و نیست |
اصطلاح عامیانه است؛ بی برو برگرد |
||
تعلیمی |
عصای سبکی که به دست گیرند |
||
فرنگی مآبی |
به شیوۀ فرنگی ها و اروپایی ها |
||
فرنگی مآب |
کسی که به آداب اروپاییان رفتار می کند، متجدّد |
||
مآب |
به معنای بازگشت یا جای بازگشت است، امّا در اینجا معنای شباهت را می رساند |
قلمرو ادبی:
مثل روز می درخشد ß تشبیه
خانۀ اوّل حافظه ام ß اضافه تشبیهی
هست و نیست ß تضاد
این مطلب را داشته باشید و حالا سری به مدرسه ای که در آن تحصیل می کردم بزنیم. قدّ بنده به نسبت سنّم همیشه دراز بود. ننه -خدا حفظش کند- هر وقت برای من و برادرم لباس می خرید، ناله اش بلند بود. متلکی می گفت که دو برادری مثل عَلمَ یزید می مانید. دراز دراز، می خواهید بروید آسمان، شوربا بیاورید. در مقابل این قدّ دراز، چشمم سو نداشت و درست نمی دید. بی آنکه بدانم چشمم ضعیف و کم سوست، چون تابلو سیاه را نمی دیدم، بی اراده در همۀ کلاسها به طرف نیمکت ردیف اوّل می رفتم.
در خانه هم غالباً پای سفرۀ ناهار یا شام بلند می شدم، چشمم نمی دید؛ پایم به لیوان آب خوری یا بشقاب یا کوزۀ آب می خورد؛ یا آب می ریخت یا ظرف می شکست. آن وقت بی آنکه بدانند و بفهمند که من نیمه کورم و نمی بینم، خشمگین می شدند. پدرم بد و بیراه می گفت. مادرم شماتتم می کرد، می گفت به شتر افسار گسیخته می مانی؛ شلخته و هردم بیل و هپل و هپو هستی؛ جلو پایت را نگاه نمی کنی. شاید چاه جلویت بود و در آن بیفتی بدبختانه خودم هم نمی دانستم که نیم کورم، خیال می کردم همۀ مردم همین قدر می بینند!
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
متلک |
سخن نیشدار |
عَلَم |
پرچم |
افسار |
عنان |
می مانید |
مانند هستید |
سو |
دید، توان بینایی |
بد و بیراه گفتن |
ناسزا گفتن |
گسیخته |
پاره شده |
شلخته |
بی بند و بار، نامرتب |
هپل و هپو |
لاقید و لا ابالی، هرج و مرج، دست و پا چلفتی |
||
هردم بیل |
هردن بیر (اصطلاح عامیانه و ترکی است)؛ بی نظم و بی ترتیب |
||
شماتت |
سرکوفت، سرزنش، ملامت |
||
شوربا |
آش ساده که با برنج و سبزی می پزند |
قلمرو ادبی:
سر زدن ß کنایه از ناگهانی به جایی واردشدن
مثل عَلمَ یزید ß تشبیه
به شتر افسار گسیخته می مانی ß تشبیه
افسار گسیخته ß کنایه از کسی که اختیارش در دست خودش نیست، گیج و سربه هوا
در دلم خودم را سرزنش می کردم که با احتیاط حرکت کن؛ این چه وضعی است؟ دائماً یک چیزی به پایت می خورد و رسوایی راه می افتد. اتفّاق های دیگر هم افتاد. در فوتبال ابداً و اصلاً پیشرفت نداشتم؛ مثل بقیّۀ بچّه ها پایم را بلند می کردم، نشانه می رفتم که به توپ بزنم؛ امّا پایم به توپ نمی خورد؛ بور می شدم؛ بچّه ها می خندیدند؛ من به رگ غیرتم بر می خورد.
بدبختانه یک بار هم کسی به دردم نرسید. تمام غفلت هایم را که ناشی از نابینایی بود، حمل بر بی استعدادی و مُهملی و ولنگاری ام کردند. خودم هم با آنها شریک می شدم. با آنکه چندین سال بود که شهرنشین بودیم، خانۀ ما شکل دهاتی اش را حفظ کرده بود. مهمان داریِ ما پایان نداشت. خدایش بیامرزد، پدرم دریادل بود؛ در لاتی کارِ شاهان را می کرد؛ ساعتش را می فروخت و مهمانش را پذیرایی می کرد.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
راه می افتد |
درست شدن |
بور |
سرخ |
حمل |
تعبیر |
مُهملی |
بی کارگی و تنبلی |
ولنگاری |
بی بند و باری |
دهاتی |
روستایی |
لات |
در اینجا جوانمرد |
قلمرو ادبی:
مثل بقیّۀ بچّهها پایم را بلند می کردم ß تشبیه
بورشدن ß کنایه از شرمنده شدن، خجلت زده شدن
من به رگ غیرتم بر می خورد ß کنایه از اینکه به جوش می آمدم، ناراحت می شدم
به دردم نخورد ß کنایه از اینکه به کارم نیامد
دریا دل ß کنایه از بسیار بخشنده. تشبیه درون واژه ای
در لاتی کارِ شاهان را می کرد ß کنایه از اینکه در وضع نداری مانند شاهان به دیگران کمک می کرد؛ تشبیه
یکی از این مهمانان، پیرزن [ی] کازرونی بود. کارش نوحه سرایی برای زنان بود. روضه می خواند. اتفّاقاً شیرین زبان و نقّال هم بود. ما بچّه ها خیلی او را دوست می داشتیم. چون با کسی رودربایستی نداشت، رُک و راست هم بود و عیناً عیب دیگران را پیش چشمشان می گفت، ننه خیلی او را دوست می داشت. خلاصه، مهمان عزیزی بود، زادالمعاد و کتاب دعا و کتاب جودی و هر چه از این کتب تعزیه و مرثیه بود، همراه داشت. همۀ این کتاب ها را در یک بقچه می پیچید. یک عینک هم داشت؛ از آن عینک های بادامی شکل قدیم. البته عینک، کهنه بود؛ به قدری کهنه بود که فرامش شکسته بود امّا پیرزنِ کذا به جای دستۀ فرام، یک تکّه سیم سمت راستش چسبانیده بود و یک نخ قند را می کشید و چند دور، دور گوش چپش می پیچید.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
روضه |
سوگواری |
نقّال |
داستان گو |
رودربایستی |
شرم |
رُک و راست |
بدون رودربایستی |
تعزیه |
شبیه خوانی |
مرثیه |
سوگ سروده |
بادامی |
مانند بادام |
فرام |
فریم، قاب عینک |
کذا |
آن چنانی، چنان |
||
نخ قند |
نوعی نخ که از الیاف کَنَف ساخته می شود |
||
بقچه |
پارچه بزرگی که در آن جامه و انواع قماش پیچند |
||
نوحه |
آنچه در مراسم سوگواری و عزاداری خوانده می شود |
||
زاد المعاد و کتاب جودی |
کتاب دعا از علامه مجلسی و عبدالجواد جودی دورهٔ قاجار |
قلمرو ادبی:
شیرین زبان ß حس آمیزی
من قُلا کردم و روزی که پیرزن نبود، رفتم سر بقچه اش. اوّلاً کتابهایش را به هم ریختم. بعد برای مسخره از روی بدجنسی و شرارت، عینک موصوف را از جعبه اش درآوردم. آن را به چشم گذاشتم که بروم و با این ریختِ مضحک سر به سر خواهرم بگذارم و دهن کجی کنم. آه، هرگز فراموش نمی کنم. برای من لحظۀ عجیب و عظیمی بود؛ همین که عینک به چشم من رسید، ناگهان دنیا برایم تغییر کرد؛ همه چیز برایم عوض شد. یادم می آید که بعد از ظهر یک روز پاییز بود. آفتاب رنگ رفته و زردی طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تیرخورده تک تک می افتادند. من که تا آن روز از درختها جز انبوهی برگِ درهم رفته چیزی نمی دیدم، ناگهان برگها را جدا جدا دیدم. من که دیوار مقابل اتاقمان را یک دست و صاف می دیدم و آجرها مخلوط با هم به چشمم می خورد، در قرمزی آفتاب، آجرها را تک تک دیدم و فاصلۀ آنها را تشخیص دادم. نمی دانید چه لذّتی یافتم؛ مثل آن بود که دنیا را به من داده اند. ذوق زده بشکن می زدم و می پریدم. احساس کردم که من تازه متولد شده ام.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
قُلا |
کمین |
سر چیزی رفتن |
سراغ چیزی رفتن |
مسخره |
ریشخند |
شرارت |
بدنهادی |
موصوف |
وصف شده |
مضحک |
خنده آور، مسخره آمیز |
طالع |
طلوع کننده |
مخلوط |
آمیخته |
قُلا کردن |
کمین کردن، در پی فرصت بودن |
قلمرو ادبی:
سر به سر کسی گذاشتن ß کنایه از آزار و اذیت کردن
دهن کجی کردن ß کنایه از مسخره کردن
برگ درختان مثل سربازان ß تشبیه
دنیا را به کسی دادن ß کنایه از شادی و خوشحالی فراوان
عینک را درآوردم، دوباره دنیای تیره در چشمم آمد. امّا این بار مطمئن و خوشحال بودم. آن را بستم و در جلدش گذاشتم. به ننه هیچ نگفتم. فکر کردم اگر یک کلمه بگویم، عینک را از من خواهد گرفت و چند نی قلیان به سر و گردنم خواهد زد. می دانستم پیرزن تا چند روز دیگر به خانۀ ما برنمی گردد. قوطی حلبی عینک را در جیب گذاشتم و سرخوش از دیدار دنیای جدید به مدرسه رفتم.
درس ساعت اوّل تجزیه و ترکیب عربی بود. معلّم عربی، پیرمرد شوخ و نکته گویی بود. من که دیگر به چشمم اطمینان داشتم، برای نشستن بر نیمکت اوّل کوشش نکردم. رفتم و در ردیف آخِر نشستم. می خواستم چشمم را با عینک امتحان کنم. کلاس ما شاگرد زیادی نداشت. همۀ شاگردان اگر حاضر بودند، تا ردیف ششم کلاس می نشستند. در حالی که کلاس ده ردیف نیمکت داشت و من برای امتحان چشم مسلّح، ردیف دهم را انتخاب کرده بودم. این کار با مختصر سابقۀ شرارتی که داشتم، اوّل وقت کلاس، سوءِظنِّ پیرمرد معلّم را تحریک کرد. دیدم چپ چپ به من نگاه می کند. پیش خودش خیال کرده چه شده که این شاگردِ شیطان، برخلاف همیشه ته کلاس نشسته است. نکند کاسه ای زیر نیم کاسه باشد.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
سرخوش |
خوشدل |
نکته گو |
شوخ |
شوخ |
لطیفه گو |
چشم مسلّح |
چشم دارنده عینک |
سابقۀ |
پیشینه |
سوءِظنّ |
بدگمانی |
نی قلیان |
نی ای که از آن قلیان سازند |
قلمرو ادبی:
چپ چپ به کسی نگاه کردن ß کنایه از با تعجب و مشکوک به کسی نگاه کردن
کاسه ای زیر نیم کاسه باشد ß کنایه از نقشهٔ بدی کشیدن و آرایهٔ تمثیل دارد
بچّه ها هم کم و بیش تعجّب کردند؛ خاصّه آنکه به حال من آشنا بودند. می دانستند که برای ردیف اوّل سال ها جنجال کرده ام. با این همه، درس شروع شد. معلّم، عبارتی عربی را بر تخته سیاه نوشت و بعد جدولی خط کشی کرد. یک کلمۀ عربی در ستون اوّل جدول نوشت و در مقابل آن کلمه را تجزیه کرد. در چنین حالی، موقع را مغتنم شمردم؛ دست بردم و با دقّت عینک را از جعبه بیرون آوردم؛ آن را به چشم گذاشتم. دستۀ سیمی را به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به [پشت] گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم.
در این حال، وضع من تماشایی بود. قیافۀ یُغورم، صورت درشتم، بینی گردن کش و دراز و عقابی ام، هیچ کدام، با عینکِ بادامیِ شیشه کوچک جور نبود. تازه اینها به کنار، دسته های عینک، سیم و نخ، قوز بالا قوز بود و هر پدرمردۀ مصیبت دیده ای را می خنداند؛ چه رسد به شاگردان مدرسه ای که بی خود و بی جهت از تَرَک دیوار هم خنده شان می گرفت.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
خاصّه |
به ویژه |
جنجال |
آشوب، داد و فریاد |
یُغور |
درشت و بدقواره |
تاب دادن |
پیچاندن |
جور |
هماهنگ |
قوز |
گوژ |
مغتنم |
با ارزش، غنیمت شمرده |
قلمرو ادبی:
بینی گردن کش و دراز و عقابی ß تشبیه
قوز بالا قوز بود ß کنایه از مشکل را دو چندان کرده بود
پدرمرده ß کنایه از بدبخت
خدا روز بد نیاورد. سطر اوّل را که معلمّ بزرگوار نوشت، رویش را برگرداند که کلاس را ببیند و درک شاگردان را از قیافه ها تشخیص دهد، ناگهان نگاهش به من افتاد. حیرت زده گچ را انداخت و قریب به یک دقیقه بِرّ و بِرّ چشم به عینک و قیافۀ من دوخت. من متوجّه موضوع نبودم. چنان غرق لذّت بودم که سر از پا نمی شناختم. من که در ردیف اوّل با هزاران فشار و زحمت، نوشتۀ روی تخته را می خواندم، اکنون در ردیف دهم، آن را مثل بلبل می خواندم! مَسحور کار خود بودم؛ ابداً توجّهی به ماجَرای شروع شده نداشتم. بی توجّهی من و اینکه با نگاه ها هیچ اضطرابی نشان ندادم، معلم را در ظنّ خود تقویت کرد. یقین شد که من بازی جدیدی درآورده ام که او را دست بیندازم و مسخره کنم.
ناگهان چون پلنگی خشمناک راه افتاد. اتّفاقاً این آقای معلّم لهجۀ غلیظ شیرازی داشت و اصرار داشت که خیلی خیلی عامیانه صحبت کند. همین طور که پیش می آمد، با لهجۀ خاصّش گفت:
«به به! مثل قوّال ها صورتک زدی؟ مگه اینجا دستۀ هفت صندوقی آوردن؟»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
قریب |
نزدیک |
بِرّ و بِرّ |
با دقّت، خیره خیره |
مَسحور |
مفتون، شیفته، مجذوب |
اضطرابی |
پریشانی |
ظنّ |
گمان |
غلیظ |
شدید، پررنگ |
اصرار |
پافشاری |
مگه |
مگر |
قوّال |
در اینجا مقصود بازیگر نمایش های دوره گردی است |
||
صورتک |
چهره ای مصنوعی که چهرۀ اصلی را می پوشاند و در آن سوراخ هایی برای چشم و دهان تعبیه شده است؛ نقاب (فرهنگستان زبان و ادب فارسی، در حوزۀ هنرهای تجسمی، صورتک را در برابر «ماسک» به تصویب رسانده است) |
||
هفت صندوقی |
دستۀ هفت صندوقی، گروه های نمایشی دوره گردی بوده اند که با اجرای نمایش های روحوضی، اسباب سرگرمی و خندۀ مردم را فراهم می کردند. این گروه ها وسایل و ابزار خود را در صندوق هایی می نهاده اند. پرجاذبه ترین و کامل ترین گروه آنهایی بودند که هفت صندوق داشته اند. «قوّالک» یا «قوّال» به هر یک از بازیگران گروه می گفته اند. |
قلمرو ادبی:
بازی جدیدی درآوردن ß کنایه از اینکه کار مسخره آمیز تازه ای را شروع کردن
سر از پا نشناختن ß کنایه از خوشحالی
مثل بلبل می خواندم ß تشبیه؛ کنایه از روان خواندن
دست انداختن ß کنایه از مسخره کردن
ناگهان چون پلنگی خشمناک ß تشبیه
لهجه غلیظ ß حس آمیزی
تا وقتی که معلّم سخن نگفته بود، کلاس آرام بود و بچّه ها به تخته سیاه، چشم دوخته بودند. وقتی صدای آقا معلمّ را شنیدند؛ شاگردان کلاس رو برگردانیدند که از واقعه باخبر شوند. همین که شاگردان به عقب نگریستند و عینک مرا با توصیفی که از آن شد، دیدند؛ یک مرتبه گویی زلزله آمد و کوه شکست. صدای مهیب خندۀ آنان کلاس و مدرسه را تکان داد. هِر و هِر، تمام شاگردان به قهقهه افتادند، این کار، بیشتر معلمّ را عصبانی کرد. برای او توهّم شد که همۀ بازی ها را برای مسخره کردنش راه انداخته ام. احساس کردم که خطری پیش آمده؛ خواستم به فوریت عینک را بردارم. تا دست به عینک بردم فریاد معلمّ بلند شد: «دست نزن؛ بگذار همین طور تو را با صورتک پیش مدیر ببرم. تو را چه به مدرسه و کتاب و درس خواندن؟!»
حالا کلاس سخت در خنده فرورفته، منِ بدبخت هم دست و پایم را گم کرده ام. گنگ شده ام؛ نمی دانم چه بگویم. مات و مبهوت عینکِ کذا به چشمم است و خیره خیره معلّم را نگاه می کنم. این بار سخت از جا در رفت و درست آمد کنار نیمکت من و چنین خطاب کرد:«پاشو برو بیرون!»
منِ بدبخت هم بلند شدم، عینک همان طور به چشمم بود و کلاس هم غرق خنده بود، پریدم و از کلاس بیرون جستم.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
چشم دوختن |
خیره شدن |
مهیب |
سهمگین، ترس آور |
هِر و هِر |
پیاپی؛ نام آوا |
قهقهه |
خنده بلند و پیاپی |
توهّم |
پنداشتن |
راه انداخته ام |
درست کرده ام |
مات و مبهوت |
سرگشته و حیران |
خیره خیره |
برّ و برّ |
پریدن |
جهیدن |
جستن |
جهش کردن |
قلمرو ادبی:
گویی زلزله آمد و کوه شکست ß تشبیه
دست و پایم را گم کردن ß کنایه از اینکه هول کردن؛ دستپاچه شدن
از جا دررفتن ß کنایه از خشمگین شدن
آقای مدیر و آقای ناظم و آقای معلّم عربی کمیسیون کردند. بعد از چانه زدن بسیار تصمیم به اخراجم گرفتند. وقتی خواستند تصمیم را به من ابلاغ کنند، ماجرای نیمه کوری خود را برایشان گفتم. اوّل باور نکردند؛ امّا آن قدر گفته ام صادقانه بود که در سنگ هم اثر می کرد. وقتی مطمئن شدند که من نیمه کورم، از تقصیرم گذشتند و آقای معلّم عربی با همان لهجه گفت:
«بچّه، می خواستی زودتر بگی، جونت بالا بیاد، اوّل می گفتی. حالا فردا وقتی مدرسه تعطیل شد، بیا شاه چراغ دم دکون میز سلیمون عینک ساز.» فردا پس از یک عمر رنج و بدبختی و پس از خفّت دیروز، وقتی که مدرسه تعطیل شد، رفتم در صحن شاه چراغ، دم دکّان میرزا سلیمانِ عینک ساز. آقا معلّم عربی هم آمد؛ یکی یکی عینک ها را از میرزا سلیمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت: «نگاه کن به ساعت شاه چراغ، ببین عقربۀ کوچک را می بینی یا نه؟» بنده هم یکی یکی عینکها را امتحان کردم. بالاخره یک عینک به چشمم خورد و با آن، عقربۀ کوچک را دیدم.
پانزده قِران دادم و آن را از میرزا سلیمان خریدم و به چشمم گذاشتم و عینکی شدم.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
کمیسیون کردن |
تشکیل جلسه دادن |
اخراج |
بیرون انداختن |
قدر |
اندازه |
بگی |
گویی |
دم |
نزدیک |
دکون |
دکّان |
خفّت |
خواری |
صحن |
محوطه |
قِران |
ریال |
||
ابلاغ |
رساندن نامه یا پیام به کسی |
||
شاه چراغ |
لقبی که مردم شیراز به احمدبن موسی (ع) داده اند |
||
کمیسیون |
واژۀ فرانسوی؛ هیئتی که وظیفۀ بررسی و مطالعه دربارۀ موضوعی را برعهده دارد؛ جلسه (مجازاً) |
قلمرو ادبی:
چانه زدن ß کنایه از سخن گفتن برای پایین آوردن بها
در سنگ هم اثر کردن ß کنایه از اینکه بسیار اثرگذار بود
جونت بالا بیاد ß کنایه از اینکه زودتر حرفت را بزن
به چشمم خورد ß کنایه از اینکه برای چشمم مناسب بود